
دو صفر و دو صفر...
00:00
شاید بی رحم ترین لحظه ,
ساعت بیست و دو و بیست و دو دقیقه(22:22) باشد.حسی که از کالبد شکافی اش
عاجزم...غرق بودن در اعماق تنهایی. تاریکی ها و سیاهی ها دیگر فقط در آسمان
نیست.انگار تمام این سیاهی ها و تاریکی ها سلول به سلول تنت را مثل
موریانه ی چموشی می درد.
معلق در این لحظه های شوم پیش می روی.تا اینکه به تصادف چشمت به لحظه ی هولناک دیگری می افتد.
وقتی
شب در دو صفر و دو صفر(00:00) تو را گیر می اندازد و برای یک لحظه هم که
شده طعم سکوت یک بیابان سرتاسر سیاه را به لرز استخوان هایت می چشاند. و
تمام آنچه از بازگو کردنش هراسانیم را به سرمان می کوباند.به راستی آخرین
دقایق شب می تواند سکوت یک مرگ را که بین دنده های شکسته ی ناعلاج این
زندگی بدخیم زندانیست را به انسان بچشاند.
این چهار عدد صفر بی معنی که
اکنون بیش از هزاران فلسفه برای تو معنی پیدا کرده اند مرز بین خواب و
بیداری را در هم می درد.غرق در در اعماق افکار سلاطون زده متوجه نمی شوی چه
زمان این دو پلک خسته به هم تسلیم می شوند.
و تو هرگز نخواهی نفهمید
این داستان چقدر کش و تاب مضحک و دردناکی دارد.و هر روز صبح داستان از این
زجر آور تر می شود.وقتی چشمانت را از خواب , از تنها امید این زندگی می
گشایی و چشمان دردمندت به ساعت یازده و یازده دقیقه ( 11:11) می افتد و
تمام دیشب ها بر سرت آوار می شود و تو فقط به یاد آن لحظه ی لعنتی هستی که
به تو گفته بود ;
هر وقت اتفاقی چشمت به ساعت افتاد و تمام اعداد ساعت یکسان بود , یعنی اینکه یک نفر به یادت هست...
یعنی اینکه به من یادتم...
-علی قطره -